پرستش پرستش ، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

یه دختر دارم شاه نداره ... یه داداش داره تا نداره ...

رفتی و اشک غم میرود از دیده ام ...

  پدر!  اگر چه خانه ما از آینه نبود، اما خسته ترین مهربانی عالم ، در آینه چشمان مردانه ات، کودکی هایم را بدرقه کرد تا امروز به معنای تو برسم. می خواهم بگویم: ببخش اگر پای درخت حیاطمان، پنهانی، غصه هایی را خوردی که مال تو نبودند ! ببخش اگر ناخن های ضربدیده ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار مانده بود. امروز آمده ام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر عکس قاب گرفته ات بزنم. سالارپدر ، آن روزها سایه ات آنقدر بزرگ بود که در پناهش همه غم ها فراموش می شد اما امروز سایه سنگ مزارت روی تورا پوشانده است و تمام غم های عالم قلب مرا. دلم میخواهد به یکبار تمام بغض تو را فریاد بزنم : بابای خوبم بابای مهربانم بابای...
14 مهر 1393

بابا جان عیدت مبارک

 بابا !  روز قبل از رفتنت از ما پرسیدی تا عید قربان چند روز مونده ما هم گفتیم : اوووو  وه  بابا سه هفته مونده عجله داری ؟ تو خندیدی و گفتی نه همین جوری پرسیدم ...                                                                   بابای مهربانم ! فردا عید قربانه  و تو نیستی و ما ناباورانه بر سر و صورتمون میکوبیم .... فردا قراره تمام فامیل بیان برای نوعید ومن ازهمین حالا بغض دارم و اشک میریزم ...   تو نیستی...  بگو این بغض بی امان ...
12 مهر 1393
1